گاهی اوقات که احساس میکنی هیچ کسی نیست که در این تاریکی شب نوای دلت را بشنود ,
وقتی احساس میکنی زنجیر تنهایی صندوقچه دلت را محکم بسته ...به آسمان نگاهی می اندازی ...
به ستاره هایش که امشب میهمانیشان با شکوه تر از شب های قبل است ,
دلت می خواهد تو هم به آن مهمانی بروی !
همین کافیست ...
کافیست که فقط دلت بخواهد و آرزو کند ,
آن وقت سوار بر مرکب مهتاب می شوی و راهی آسمان
عجب سفر باشکوهی !
از آن بالا نگاهی به زمین می اندازی ,
دلت برای این زمینی های بیچاره می سوزد ...
ار خودت علت خاموشی چراغ هایشان را می پرسی !
اینها شب را فقط برای خوابیدن می خواهند ؟
عجب ! چه انسان هایی ! چه قلب هایی ! و چه ...
آن وقت خوشحال می شوی که یک شب به دور از آنها هستی ,
یک شب رها ! رها در آسمان ...
در همین حال و احوال هستی که مهتاب صدایت می کند :
پیاده شو ! به مقصد رسیدیم ,
چشمانت را باز می کنی , شگفت انگیز است !
اصلا باور کردنی نیست ! انگار اینجا دنیای دیگری است !
بله , واقعا اینجا دنیای دیگری است ...
ستاره ها یکی یکی به تو سلام می کنند ,
و تو حیرت زده , نمی توانی جواب سلامشان را بدهی !
ماه ورودت را تبریک می گوید ,
آن وقت تو در دلت می گویی :
چه سعادتی ...
در جمع عاشقان آسمان ...
میهمانیشان ساده است و عجیب دلهاشان خدایی ...
از یکی از ستاره ها می پرسی :
راستی هر شب اینجا مهمانیست ؟
و او در پاسخ تو می گوید :
دلت را رها کن , آن وقت می بینی در دلت هم هر شب مهمانیست !
کافیست با خودت عهد ببندی که هیچ وقت زمینی نباشی ...